گل سرخ تنهایی شقایق

...تنهایی من...

برای خودم مینویسم...برای حال این روزهام...شب قدر و دعایی برای خودم...خاص و تنها برای من ...


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم فروردین ۱۴۰۳ساعت 18:50 توسط شقایق| |

من حالم خوب نيست....

من این روزا اصلا حالم خوب نیست...

من یه حالیم یه طوریم...یه طوری که تا حالا نبودم...

پره حرفه تو سینه ام ...

اما...

اصلا حرفم نمیاد...

فقط میتونم همین و بگم...

واقعا حالم خوب نیست...تنها درمانم هم مرگه... و من چه بی صبرانه در انتظار فرشته مرگ هستم...خسته ام...خیلی خسته ...از همه چی... خواستم با سال جدید تغییر کنم ... خواستم امیدوار بشم... خواستم رویا بسازم...خواستم آینده بسازم...اما.... من خسته ام ....برای خسته عید و رمضان و پاییز و زمستون فرق نداره...یه خسته حال هیچی و نداره ...تعطیلات از رختخواب به کاناپه تغییر مکان میدم...از حالم بخوام بگم ...من نمردم...ولی زنده هم نیستم ...من فقط نفس میکشم....

نوشته شده در شنبه چهارم فروردین ۱۴۰۳ساعت 22:26 توسط شقایق| |

حواست هست....

زمستان هم دارد میرود....

همین قدر آرام ....

همین قدر تنها...

و شبیه خیلی از آدمها...

بهار در راه است بی هیچ امیدی....بی هیچ انگیزه ای ...من تنهاترین مسافر قطار زمستان هستم...

نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۲ساعت 22:56 توسط شقایق| |

همه رفتند تا زمستان شد

خنده ها مردند گریه ارزان شد

کو جوانی آرزو ها کو ؟

رفته ایم از یاد یادی از ما کو ؟

شاید این بغض آخرم باشد آخرین غمم باشد

عاشقانه ای آرام بین درد و غم باشد

هر آشنایی غریبه است هر نگاهی فریب است

با صدای هر باران حال قلبم عجیب است

غم تقدیر هم قطار درد ما شده

دریا شبیه بغض ما شده

از ما چه مانده غیر از آرزو

با قلب خسته ای خدا بگو

دنیای ما کو دل تنهای ما کو رویای ما کو

دنیای ما کو فردای ما کو ؟

ای ساحل غم دریای ما کو ؟

ای قاضی عشق در بازی عشق

پس جای ما کو ؟

این آهنگ رضا بهرام حال این روزای منه😔

نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۲ساعت 22:53 توسط شقایق| |

همه رفتند تا زمستان شد

خنده ها مردند گریه ارزان شد

کو جوانی آرزو ها کو ؟

رفته ایم از یاد یادی از ما کو ؟

شاید این بغض آخرم باشد آخرین غمم باشد

عاشقانه ای آرام بین درد و غم باشد

هر آشنایی غریبه است هر نگاهی فریب است

با صدای هر باران حال قلبم عجیب است

غم تقدیر هم قطار درد ما شده

دریا شبیه بغض ما شده

از ما چه مانده غیر از آرزو

با قلب خسته ای خدا بگو

دنیای ما کو دل تنهای ما کو رویای ما کو

دنیای ما کو فردای ما کو ؟

ای ساحل غم دریای ما کو ؟

ای قاضی عشق در بازی عشق

پس جای ما کو ؟

این آهنگ رضا بهرام حال این روزای منه😔

نوشته شده در چهارشنبه یازدهم بهمن ۱۴۰۲ساعت 19:6 توسط شقایق| |

بیست و سوم مهر ماه هر سال یاد آور تنهایی من...تولدم مبارک ...درست مثل همیشه تنها غمگین خسته ...خسته تر از خسته ....در انتظار خاموشی ... حتی روز تولدم هم هیچ آرزویی به ذهنم نرسید جز مرگ...

تولدم مبارک... تبریک های تو خالی ... آدمایی که فراموشم کردن ....با استوری مامان یادشون افتاد تولد منه...و تشکر دروغین من ...مرسی به یادم بودی ...اینطوری به یادم آوردند غمگین ترم میکنه ... دوستایی که بعد از استوری طعنه‌آمیزم که می‌گفت هر چه اطرافیانتان ارزان‌تر باشند شما هزینه‌های بیشتری می‌دهید... پیام فرستادن ...فردای تولدم... نه روز تولدم ... دوستایی که کلا فراموش کردنم...من چرا نمیتونم مثل هودشون باشم....سخته تحمل این حجم از تنها بودن ...

نوشته شده در پنجشنبه بیست و هفتم مهر ۱۴۰۲ساعت 16:31 توسط شقایق| |

این روزها خیلی خسته ام ...خیلی ..‌دارم روز هایی سپری میکنم که باید خیلی عالی میشد..‌.اما.‌‌‌‌‌‌.‌‌

اصلاً یه طوریم ...خستم...

نمی دونم خودم خستم، روحم خستس،دلم خستس

خسته از حرفهای عمیقی که تو دلم مونده

خسته از اینکه هیچ کس نمی دونه چه حالی دارم

خسته از دردهایی که هرچی جمعشون می کنم

تمومی ندارن

خسته از انتظار

از حال خوبی که هرچی می گردم پیداش نمی کنم

خستم،آنقدر خسته

که زورم به خستگیام نمی رسه... زورم به آرزوهایی که دارن حسرت میشن هم نمیرسه ..‌‌.

زورم به هیچی نمیرسه حتی به خودم ..‌.به مغزم که انقدر به هرچی فکر نکنم.‌‌‌‌..

خلاصه زندگیم شده شبیه به یه روبات ...‌نه تفریحی نه سرگرمی نه حتی آرامش هیچ کدوم ندارم..‌.

این روزها پرم از تنهایی و خواستار مرگ .‌‌‌..

نوشته شده در دوشنبه سوم مهر ۱۴۰۲ساعت 17:51 توسط شقایق| |

در وجود من چند دختر زندگی می کنند ..‌.

دختربچه ای که سودای محبت و آغوش دارد ...

دختری که از تولدش سی و پنج سال می‌گذرد...اما ..‌

در وجود من پیرزنی هزار ساله زندگی می‌کند که هر لحظه آرزوی مرگ دارد...

و دختر تنهایی که دکتر به او گفت جسمت چهل ساله است ...

و دختری که هرگز زندگی نکرده است..‌.

من دختری سی و پنج ساله که در سر رویاهای فراوانی دارم ..‌.اما ای کاش شبی بخوابم و هرگز بیدار نشوم... و در رویاهایم غرق شوم..‌.

شقایق

نوشته شده در یکشنبه یازدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 17:41 توسط شقایق| |

فقط می نویسم تولدت مبارک....

این روزها پر از حسرت و تنهایی پشت سر هم میگذرن..
از اولین روزی که شروع به نوشتنن کردم16 سال میگذره ...یادمه اون موقع پر از شور و انرژی و انگیزه بودم ...پر از زندگی .... پر از امید به آینده ... پر از ترس از آینده....این روزها پرم از خستگی ...هم روحم خسته است هم جسمم... خسته تر ازآنم که بگویم به چه علت...پر از نامیدی.....پر از حسرت...پر از آرزوهایی که به واقعیت تبدیل نشدن ....پر از حسرتم ....حسرت به خاطر دویدن ها و نرسیدن ها ....حسرت به خاطر اینکه آرزوهای من واقعیت زندگی دیگران شد...پر از آرزوی مرگم...پر از ترسم ....ترس از آینده ....تنها وجه مشترک من امروز و من 16سال پپیش همین ترس از آینده است ....

خلوت تنهایی من تولدت مبارک ...تو تنها 19سال از من کوچکتری ...اما فقط و فقط تا زمانی که من زنده باشم تو هم زنده ای...آرزو کن برایم در روز تولدت که این زندگی حسرت بار زودتر به پایان برسد...

نوشته شده در جمعه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۱ساعت 19:45 توسط شقایق| |

خسته تر از آنم که بگویم به چه علت...


ادامه مطلب
نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۱ساعت 19:8 توسط شقایق| |

تنهایی حس عجیبی داره ... یه روزایی از عمرت دلت میخواد تنها باشی... نوجوانی یکی از این روزاست ... گاهی تو روزای جوونی هم دلت میخواد تنها باشی ..‌‌. اما از یه جایی به بعد دیگه تنهایی خوب نیست ... تنهایی را تو روزای نوجوانی ام دوست داشتم ...کنج اتاقی که مال من نبود اما میم مالکیتش برای من بود ... چیدمانش و همه چیزش طبق نظر من بود ... اما حالا ...تنهایی عذابم میده .... اتاقی که میم مالکیتش را داشتم این روزها ندارمش... حالم از تنهایی این روزهایم بد است .... تنهایم را هر روز خراب و خرابتر میکنم ...


ادامه مطلب
نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم دی ۱۴۰۱ساعت 23:36 توسط شقایق| |

....


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه بیست و هفتم آبان ۱۴۰۱ساعت 8:29 توسط شقایق| |

نیمه پاییز از راه رسید ...

و من همچنان در انتظار نیمه دیگر خود سرگردانم....

من در غمگین ترین نیمه پاییز به انتظار نشسته ام ...

و چه سخت است همیشه منتظر بودن..‌‌.

نیمه پاییز مبارک...

نوشته شده در یکشنبه پانزدهم آبان ۱۴۰۱ساعت 21:17 توسط شقایق| |

امروز تولدم بود ...ورق می‌خورد تقویم می‌رسد به روزی

که آمدنش هیچکس رو خوشحال نمی کنه

حتی خودم رو

تولدمو جشن میگیرم با یک کیک تنهایی

و چند شمع اشک و یک کادو پیچیده به اندوه

تولد غمگینم مبارک باشه…


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۱ساعت 23:34 توسط شقایق| |

تنهایی درد پنهانی که همراه ماست...

در خیابان ... در محل کار ...در جمع دوستان...

و حتی شاید در خانه...


ادامه مطلب
نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۱ساعت 15:56 توسط شقایق| |

دنیا بدهکار من است

تمام صبح‌ هایی را که

‌طعم تلخ چای را

تنهایی چشیدم

نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۱ساعت 0:32 توسط شقایق| |

رد پای تکراریِ

روزها روی

خواب شب هایم

خط انداخته

می خواهم بیدار نشوم

من مرگ تنهایی را

به خودم بدهکارم

نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۱ساعت 0:30 توسط شقایق| |

تمام درها بسته اند

من اسطوره خویش شده ام

در اتاقی که پنجره ندارد

آینه ام، آسمان خلوت رویایم

شده است

گرمای بدنم

نشانه تنهایی و زنده بودنم شده است

روزی پیدام می کنند

سرد، آینه شکسته و رد خون روی دری بسته...

پ .ن: سناریوی بیشتر مواقع من ....وقتی ناامیدترینم وقتی خسته تریم و وقتی تتنهاترینم ...اما بزرگترین مانع این سناریو ترس از خداســـــــــت ....و خدایی هســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت هنوز...

نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۱ساعت 0:24 توسط شقایق| |

تنهایی

حسی ست که

در تار و پود نفست

حس می شود

وقتی کسی تو را نخواهد

وقتی کسی برای بودنت

خدا را شکر نکند

وقتی در جمع مردمان ظالم

قدم بزنی 

و صدای فریادت

شنیده نشود

شنیده نشود

نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۱ساعت 0:20 توسط شقایق| |

تنها تو جمع

و پشت خنده های بلند

دختری در خودش

مچاله شده

که حتی از چراغ روشن می ترسد

حتی از سایه خودش

هم می ترسد

که نمی شود پناهش داد

نمی شود نجاتش داد

نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۱ساعت 0:14 توسط شقایق| |

تنهایی من

شکل فنجان چایی‌ ام شده است

کوچک، غمگین، کم رنگ

اما همیشه داغ

اما همیشه تازه

نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۱ساعت 0:13 توسط شقایق| |

نوشته ای برای خودم...


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه دهم تیر ۱۴۰۱ساعت 12:36 توسط شقایق| |


مثل آئینه مشو محو جمال دگران
از دل و دیده فرو شوی خیال دگران

آتش از ناله مرغان حرم گیر و بسوز
آشیانی که نهادی به نهال دگران

در جهان بال و پر خویش گشودن آموز
که پریدن نتوان با پر و بال دگران

مرد آزادم و آن گونه غیورم که مرا
می توان کشت بیک جام زلال دگران

ای که نزدیک تر از جانی و پنهان ز نگه
هجر تو خوشترم آید ز وصال دگران
#اقبال_لاهوری

نوشته شده در یکشنبه پانزدهم خرداد ۱۴۰۱ساعت 20:40 توسط شقایق| |

دوستت دارد و از دور کنارش هستی
روی دیوار اتاق و سَر ِکارش هستی
آخرین شاعر ِ دیوانه تبارش هستی
دل من ! ساده کنم ! دار و ندارش هستی !
دوستش داری و از عاقبتش با خبری
دوستش داری و باید که دل از او نبری
دوستش داری و از خیر و شرش میگذری
دل من ! از تو چه پنهان که تو بسیار خری !
دوستت دارد و یک بند تو را میخواهد
دوستت دارد و در بند تو را میخواهد
همه ی زندگی ات چند ؟ تو را میخواهد
دل من ! گند زدی ... گند ... تو را میخواهد
شعر را صرف همین عشق ِ پریشان کردی
همه ی زندگی ات را سپر ِ آن کردی
دوستش داری و پیداست که پنهان کردی
دل من! هرچه غلط بود فراوان کردی ... .
دوستت دارد و از این همه دوری غمگین
دوستت دارد و توجیه ندارد در دین
دوستت دارد و دیوانگی ِ محض است این
دل من ! لطف بفرما سر جایت بنشین !
مست از رایحه ی کوچه ی نارنجستان
دوستش داری و مبهوت شدی در باران
دوستش داری و سر گیجه ای و سرگردان
دل من ! آن دل ِ آرام مرا برگردان .
لب تو از لب او شهد و عسل میخواهد
لب او از تو فقط شعر و غزل میخواهد
دوستت دارد و از دور بغل میخواهد
دل من ! این همه خان ، رستم ِ یل میخواهد
دوستش داری و رویای تو جان خواهد داد
همه ی زندگی ات را به فلان خواهد داد
فکر کردی به تو یک لحظه امان خواهد داد ؟
دل من ! عشق به تو شست نشان خواهد داد !
#یاسرقنبرلو

نوشته شده در یکشنبه پانزدهم خرداد ۱۴۰۱ساعت 20:35 توسط شقایق| |

با من خیال کن
که نشسته ای کنار من
تو قصه گفته ای
من قصه خوانده ام
با من خیال کن
شب از سر گذشت و رفت
بیدار مانده ای
بیدار مانده ام..

نوشته شده در یکشنبه پانزدهم خرداد ۱۴۰۱ساعت 20:34 توسط شقایق| |

مقیم گشته دلم در مقام تنهایی

وناتمامِ تمامم، تمامِ تنهایی

درون دفترِ شعرم غزل شد اشک آلود

ردیف می شود اینجا کلامِ تنهایی

“فرشید فلاحی”

نوشته شده در یکشنبه پانزدهم خرداد ۱۴۰۱ساعت 20:26 توسط شقایق| |

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد

و خاصیت عشق این است

سهراب سپهری

نوشته شده در یکشنبه پانزدهم خرداد ۱۴۰۱ساعت 20:23 توسط شقایق| |

آدم‌ها ذرّه ذرّه محو می‌‌شوند . آرام ... بی‌ صدا ... و تدریجی‌
 
همان آدم‌هایی‌ که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند ، بی‌ هیچ انتظار جوابی‌ ، فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند. برای آنکه بگویند هنوز هستی‌ و هنوز برای آنها مهم ترینی ...
 
همان آدم‌هایی‌ که روزِ تولد تو یادشان نمی‌رود. همان‌هایی‌ که فراموش می‌‌کنند که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای. همان‌هایی‌ که برایت بهترین آرزو‌ها را دارند و می‌دانند در آرزو‌های بزرگِ تو کوچکترین جایی‌ ندارند ...
 
همان آدم‌هایی‌ که همین گوشه کنار‌ها هستند برای وقتی‌ که دل‌ تو پر درد می‌‌شود و چشمان تو پر اشک. که ناگهان از هیچ  کجا پیدایشان می‌‌شود ، در آغوشت می‌‌گیرند و می‌‌گذراند غمِ دنیا را رویِ شانه‌هایشان خالی‌ کنی‌. همان‌هایی‌ که لحظه‌ای پس از آرامشت ، در هیچ کجای دنیای تو گم می‌‌شوند و تو هرگز نمی‌‌بینی‌ ، سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا می‌‌برند ...
 
همان آدم‌هایی‌ که  آنقدر در ندیدنشان غرق شده‌ای که نابود شدن لحظه‌هایشان را و لحظه لحظه نابود شدنشان را در کنار خودت نمی‌‌بینی‌. همان‌هایی‌ که در خاموشیِ غم انگیز خود ، از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو می‌‌گریند ، روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است.

نيكى فيروزكوهی 
📕در خانه ما عشق كجا ضيافت داشت /نشر ماه باران

نوشته شده در جمعه سیزدهم خرداد ۱۴۰۱ساعت 0:16 توسط شقایق| |

آدم‌ها ذرّه ذرّه محو می‌‌شوند . آرام ... بی‌ صدا ... و تدریجی‌
 
همان آدم‌هایی‌ که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند ، بی‌ هیچ انتظار جوابی‌ ، فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند. برای آنکه بگویند هنوز هستی‌ و هنوز برای آنها مهم ترینی ...
 
همان آدم‌هایی‌ که روزِ تولد تو یادشان نمی‌رود. همان‌هایی‌ که فراموش می‌‌کنند که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای. همان‌هایی‌ که برایت بهترین آرزو‌ها را دارند و می‌دانند در آرزو‌های بزرگِ تو کوچکترین جایی‌ ندارند ...
 
همان آدم‌هایی‌ که همین گوشه کنار‌ها هستند برای وقتی‌ که دل‌ تو پر درد می‌‌شود و چشمان تو پر اشک. که ناگهان از هیچ  کجا پیدایشان می‌‌شود ، در آغوشت می‌‌گیرند و می‌‌گذراند غمِ دنیا را رویِ شانه‌هایشان خالی‌ کنی‌. همان‌هایی‌ که لحظه‌ای پس از آرامشت ، در هیچ کجای دنیای تو گم می‌‌شوند و تو هرگز نمی‌‌بینی‌ ، سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا می‌‌برند ...
 
همان آدم‌هایی‌ که  آنقدر در ندیدنشان غرق شده‌ای که نابود شدن لحظه‌هایشان را و لحظه لحظه نابود شدنشان را در کنار خودت نمی‌‌بینی‌. همان‌هایی‌ که در خاموشیِ غم انگیز خود ، از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو می‌‌گریند ، روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است.

نيكى فيروزكوهی 
📕در خانه ما عشق كجا ضيافت داشت /نشر ماه باران

نوشته شده در پنجشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۱ساعت 22:24 توسط شقایق| |

چمدان بسته ام از هرچه منم دل بکنم
پیرو عقل شوم قید دلم را بزنم
چمدان بسته ام از "خواستنت" کوچ کنم
تا "نبودت" بروم ، گور خودم را بکنم
فصل پروانه شدن از سر من رد شده است
بی هدف پیله چرا بیشتر از این بتنم؟
با تو ام میوه ی روئیده درین خارستان!
زخمها دارم ازین عشق به اجزای تنم
دیگر از مرگ هراسی به دلم نیست، که هست
تاری از موی تو در جیب چپ پیرهنم
میروم گریه کنم تا کمی آرام شود
این جهنم که تو افروخته ای در بدنم
چمدان بسته ام..اما چه کنم دشوارست
فکر دل کندن از آغوش تو یعنی وطنم

میروم تا نکند گریه ی من فاش کند
که مسافر نشده ، فکر پشیمان شدنم

شرح دلتنگی من بی تو فقط یک جمله ست:
"تا جنون فاصله ای نیست ازینجا که منم" *
#مرتضی_خدمتی

نوشته شده در جمعه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۱ساعت 11:55 توسط شقایق| |

Design By : nightSelect.com