نمی دونم
دلم می خواد بنویسم ولی موقعی که میخوام بنویسم هرچی تو ذهن ام هس از یادم می ره نمی دونم شاید برم و یه جای دیگه مطلب بنویسم شاید یه جایی مثل بلوگفا یا میهن بلاگ یا جاهای دیگه و شاید هم نمی دونم ...
به قدری این حادثه زنده است که از میان تاریکی های حافظه ام روشن و پر فروغ مثل روز می درخشد . گویی دو ساعت پیش اتفاق افتاده ، هنوز در خانه اول حافظه ام باقی است .
رسول پرویزی
از کتاب شلور ای وصله دار
روز معلم مبارک
در یک چنین روزی یعنی درست روز12/اردیبهشت/1384 مصادف با روز معلم آخرین روز از آخرین سال تحصیلی بچه های پیش ریاضی دبیرستان پ بود .
این سال با اینکه سال بسیار سخت و غم انگیزی برایم بود با تمام خوبی ها و بدی هایش به پایان رسید .
سالی که ای کاش با من مهربانتر می بود .
در آن روز راس ساعت 45/10 برنامه امتحانی ترم دوم را در بین بچه های پیش ریاضی توزیع کردند ، و گفتند : بفرمایید بروید منزل به سلامت و این آخرین روز بود .
روزی که به نظر خوب بود روزی که همه گفتیم : راحت شدیم ........... ولی من در دل سوختم ، در دل سوختم و گریستم و ناله زدم که ای کاش این آخرین سال بیشتر و مهربانتر
می بود .
پس از اندک زمان دلم برای جوجه گفتن های آیدا تنگ شد.
دلم به خاطر عشق پاک الناز به خاطر کسی که به او حرفهای نا شایستی زده بود و او عاشقانه او را دوست می داشت تنگ شد.
دلم برای لوس بازی های آرزوتنگ شد .
دلم برای نصیحت ها و دلداری دادنها نیلوفر به الناز ، دلم برای زمانی که باهم از مدرسه تا خونه بودم
تنگ شد . دلم برای نیلو خیلی تنگ شد .
دلم برای درس خواندن بهنوش تنگ شد .
دلم برای خندهای همراه با اشک شارونا تنگ شد .
دلم برای حرف زدنهای شیما تنگ شد.
دلم برای صبوری مهری در مقابله با آن بیماری سخت (ام اس) دلم برای دل شیشه ایش تنگ شد .
و دلم برای سکوت سارا تنگ شد.
دلم برای با هم بودنمان تنگ شد .