تنها

تا شقایق هست زندگی باید کرد

تنها

تا شقایق هست زندگی باید کرد

به قدری این حادثه زنده است که از میان تاریکی های حافظه ام روشن و پر فروغ مثل روز می درخشد . گویی دو ساعت پیش اتفاق افتاده ، هنوز در خانه اول حافظه ام باقی است .

رسول پرویزی

از کتاب شلور ای وصله دار

روز معلم مبارک

در یک چنین روزی یعنی درست روز12/اردیبهشت/1384 مصادف با روز معلم آخرین روز از آخرین سال تحصیلی بچه های پیش ریاضی دبیرستان پ بود .

این سال با اینکه سال بسیار سخت و غم انگیزی برایم بود با تمام خوبی ها و بدی هایش به پایان رسید .

سالی که ای کاش با من مهربانتر می بود .

در آن روز راس ساعت 45/10 برنامه امتحانی ترم دوم را در بین بچه های پیش ریاضی توزیع کردند ، و گفتند : بفرمایید بروید منزل به سلامت و این آخرین روز بود .

روزی که به نظر خوب بود روزی که همه گفتیم : راحت شدیم ........... ولی من در دل سوختم ، در دل سوختم و گریستم و ناله زدم که ای کاش این آخرین سال بیشتر و مهربانتر
 می بود .

پس از اندک زمان دلم برای جوجه گفتن های آیدا تنگ شد.

دلم به خاطر عشق پاک  الناز به خاطر کسی که به او حرفهای نا شایستی زده بود و او عاشقانه او را دوست می داشت تنگ شد.

دلم برای لوس بازی های آرزوتنگ شد .

دلم برای نصیحت ها و دلداری دادنها نیلوفر به الناز ، دلم برای زمانی که باهم از مدرسه تا خونه بودم
 تنگ شد . دلم برای نیلو خیلی تنگ شد .

دلم برای درس خواندن بهنوش تنگ شد .

دلم برای خندهای همراه با اشک شارونا تنگ شد .

دلم برای حرف زدنهای شیما تنگ شد.

دلم برای صبوری مهری در مقابله با آن بیماری سخت (ام اس) دلم  برای دل شیشه ایش تنگ شد .

و دلم برای سکوت سارا تنگ شد.

دلم برای با هم بودنمان تنگ شد .

نظرات 1 + ارسال نظر
رهگذر... شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 10:50 ق.ظ http://ghoroobetanha.blogfa.com

میون یه دشت لخت
زیر خورشید کویر
مونده یک مرداب پیر
توی دست خاک اسیر
منم اون مرداب پیر
از همه دنیا جدا
داغ خورشید به تنم
زنجیر زمین به پام

من همونم که یه روز
می خواستم دریا بشم
می خواستم بزرگترین
دریای دنیا بشم
آرزو داشتم برم
تا به دریا برسم
شبو آتیش بزنم
تا به فردا برسم

اولش چشمه بودم
زیر آسمون پیر
اما از بخت سیاه
راهم افتاد به کویر
چشم من
چشم من به اونجا بود
پشت اون کوه بلند
اما دست سرنوشت
سر رام یه چاله کند

توی چاله افتادم
خاک منو زندونی کرد
آسمونم نبارید
اونم سر گرونی کرد
حالا یه مرداب شدم
یه اسیر نیمه جون
یه طرف میرم به خاک
یه طرف به آسمون

خورشید از اون بالاها
زمینم از این پایین
هی بخارم می کنن
زندگیم شده همین
با چشام مردنمو
دارم اینجا میبینم
سر نوشتم همینه
من اسیر زمینم
هیچی باقی نیست ازم
قطره های آخره
خاک تشنه همینم
داره همراش میبره
خشک میشم تموم میشم
فردا که خورشید میاد
شن جامو پر میکنه
که میاره دست باد

خیلی قشنگ بود...
خواستی به منم سر بزن...
بای...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد